ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

 

پیاده به سواره چشم دوخته است.گرسنه غبطه ی سیرِ شکم باره را میخورد. بی سواد، برای گرفتن دکترا هوایی شده. مشتی به کربلایی چشم غره میرود و میرزا داد سید بودن را میزند.

کسی دوست ندارد خودش باشد؛ اینگار این روزها همه اشتباهی شده ایم.

 

وارد خیابان که می شوی؛همه از تو آدرس زرنگ آباد را طلب میکنند. میگویی: مستقیم...اما حیف؛باز هم به انحراف میروند...

یکی از تو کمک میخواهد تا از خیابان یک طرفه ی آمال میانبری به کمال بزند،اما سواره ی عجول، او را به زیر می گیرد. از مردم تقاضای کمک می کنی! جوانکی بی ادب به تو پوزخند میزند و می گوید: نفهم، برایت بد می شود!! ولش تا کسی ندیده است.

 

کمی آنطرف تر بی تفاوتی برایت چشمک میزند ... بی دینی در حال رقاصی است...ظلم عربده می کشد و گلوی مظلوم را فشار میدهد.

با وجدان خودت زمزمه میکنی:باید به اصلم رجوع کنم.اما نفس سرکش، چکیده ای را حواله ی گوشت میکند که کر میشوی...دیگر چیزی نمیشنوی...چشمانت هم که مبهوت بی تفاوتی وبی دینی و ظلم است!

خب!حالا آماده ای که دچار روزمرگی شویم؟!کیفمان را پر از رشوه و ریا کنیم و از بازار مکاره ی دنیا خرید کنیم!؟اگر آماده ای پس حالا:

مدینه ی فاضله اول صبح شده است همان شهر فرنگ خودمان!

 

 


[ جمعه 90/10/9 ] [ 2:12 عصر ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک